به نام خود خود خود خدا و نه هیچ سردار و مسولی


چند روزی به سالگرد اعزاممون میگذره ، پای حرکت از استان بودیم که دوستان خبر اومدن پیکر حامد به تهران رو دادن...

با تمام دغدغه ها و دردسر ها و پارتی بازی های بد و یا به قول سردار حق بین خوب! اعزام شدیم...

تا هشت-نه  ماه پس از برگشت اصلا بچه و خونواده و زندگی و درس و خواب و تفریح برام قابل توجه نبود - چش روی هم میذاشتم،یاد شب 14 فروردین  بودم شب شهادت جمال و سعید.یاد صحبت های حاج حسین ، یاد فیلم ها و خبرهای مختلف از سوریه ، یاد آموزش ها ، یاد تک تک لحظه ها ...

برای هرکسی قابل فهم نیست که نصف شب برای یک لحظه هم بیدار میشی فقط ذهن به یاد یه چیزه :منطقه

بدتر اینه که هرکاری میکنی برای اعزام دوباره نمیشه - امان از اعمال سلیقه ، امان از نفس بی توفیق خودم

اون لحظه های ناب ، اون نماز های تند تندی موقع عملیات..شاید فقط همین پیش نمازی هام مقبول باشن... یاد اون صبحی که با بیست و سه سنگرم رو زدن - همه جا تیرهای خودترکان منفجر شد ولی من هیچی...

وقتی جریان شهادت کیهانی و اتابه رو شنیدم دلم بدتر تنگ شده و خراب خرابم - خرااااب

لحظه های ناب محاصره و شلیک مستقیم و نزدیک دشمن ، دویدن بین فوج فوج تیر که خدا نخواد نمیخوره بهت...درک لطف خدا..درک لحظه های ناب ... عشق بازی با خود خدا

این دنیا ما رو گیر انداخته و کسی دوست نداره منم ببره مدرسه انسان سازی...دوستان میرن و میان و بازهم میرن...سر ما بخاطر کلاه،بیکلاه

سوال از خدای حاجی دارم (فرمانده سپاه قدس گفت: امام خمینی(س) با رهبری‌های هوشمندانه خود جنگ را به مدرسه انسان‌ساز تبدیل کردند) الان چی؟ الان که به تعبیر سید حسن شهدا خاص و گرانقدر ترن، الان هم اگر مدرسه انسان سازیه ، پس خدا چرا ما رو نمیبری؟ با یه بار رفوزه شدن که بچه رو محروم نمیکنن... یا خدا منم باید برم...ببر منو که دیگه امیدی به بنده هات ندارم...

و من الله توفیق